ساده بود,گه گاهی از طرف اطرافیانش درک می شد
به دنبال ترحم نبود تنها آرزویش نیم نگاهی بود بی منت
چشم های مهربان اما لبریز از غرورش را هنوز به یاد دارم
و از خاطر نخواهم برد چشمانی را که اشک درونش حلقه میبست و بغض فرو خورده ای
که لا به لای صحبتهایش گم می شد
آری ساده زیست؛ مغرور بودو متعصب؛ خشمش لحظه ای بود و مهربانی اش نا متناهی
هرچه بود گذشت و جایی به نام پدر بزرگ را برای همیشه خالی گذاشت ......